خداوندا !
چنین مباد که در بهار
طبیعت به ظاهر بی جان؛جامه نو پوشد
و ما مدعیان جان همچنان
در رفتار کهنه خویش بمانیم
تَــرک کردنِ آدمــــها هـم آدابـی دارد !
اگـــــر آدابِ ماندن نمیدانید،
حدِاَقــــــــــــــــــــل
درست ترکـشان کنـید،
تا تـــــــَـــــــــرَک برندارند...
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم
خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست
از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم
من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم
دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
زین موج اشک تفته و توفان آه سرد
ای دیده هوش دار که دریاست در دلم
باری امید خویش به دلداری ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم
نه جمعم! نه مفردم!
خودت بگو چه کنم! من مرددّم!
من به جبر مطلقِ تو،
بدونِ آنکه بدانم مقیدم!
نگیر خُرده اگر خلوت تو را دیدم
تو ملتفت نشدی! من که در زدم
" شیرین " اینقدرها هم شیرین نبود
اما " فرهاد " به هوایش کوه کند
ولی حال
شیرین ترین " شیرین " هم که باشی
همین که " فرهادت " هوایی نشود
انگار کوه کندی...